
خــــــــــــــدای من !
نه آن قدر پاکم که کمکــــم کنی و نه آن قدر بدم که رهـــایم کنی …
- ۰ نظر
- ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۷
از عمق ناپیداى مظلومیت ما،صدایى آمدنت را وعده مىداد.
صدا را، عدل خداوندى صلابتمىبخشید و مهر ربانى گرما مىداد.
و ما، هر چه استقامت، از این صداگرفتیم و هرچه تحمل، از این نوادریافتیم.
در زیر سهمگینترین پنجههاىشکنجه تاب مىآوردیم که شکنجزلف تو را مىدیدیم. در کشاکشتازیانهها و چکاچک شمشیرها، برقنگاه تو تابمان مىداد و صداىگامهاى آمدنت توانمان مىبخشید.
رایحهات که مژده حضور تو را بردوش مىکشید مرهمى بر زخمهاىنو به نومان بود و جبر جانهاىشکستهمان. دردها همه از آن رو تابآوردنى بود که آمدنى بودى.
تحمل شدائد از آن رو شدنى بودکه ظهورت شدنى بود و به تحققپیوستنى.
انگار تخم صبر بودیم که در خاکانتظار تاب مىآوردیم تا در هرمخورشید تو به بال و پر بنشینیم.
سنگینى بار انتظار بر پشت ما،سنگینى یک سال و دو سال نیستسنگینى یک قرن و دو قرن نیست.حتى از زمان تودیع یازدهیمنخورشید نیست.
راستش را به ما نگفتند یا لااقل همة راست را به ما نگفتند.
گفتند: تو که بیایی خون به پا میکنی،جوی خون به راه میاندازی و از کشته پشته میسازی و ما را از ظهور تو ترساندند.
درست مثل اینکه حادثهای به شیرینی تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.
ما از همان کودکی، تو را دوست داشتیم. با همة فطرتمان به تو عشق میورزیدیم و با همة وجودمان بیتاب آمدنت بودیم.
عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعیترین و شیرینترین نیازمان بود.
اما ... اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی میشود جهان، وقتی که تو بیایی.
همه، پیش از آنکه نگاه مهرگستر و دستهای عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.
آری، برای اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهای هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین، ممکن نیست.
آری، برای اینکه مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزة ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید.
نوشته اند دلم را برای خون جگری
بدون گریه زمانه نمی شود سپری
نیازمندِ تکامل ، به گریه محتاج است
درخت آب ندیده نمی دهد ثمری
دو فیض ، توشه ی راه سلوک عاشق هست:
توسل سحری و عنایت سحری
هزار نافله خواندن چه فایده دارد
اگر نداشته باشد به عاشقان نظری؟
به هر دری که زدم باز پشت در ماندم
بس است در زدن من ، بس است در به دری
برای بنده خریدن بیا سر بازار
چه خوب می شود این مرتبه مرا بخری
بدون تو چه بلاها که بر سرم آمد
چه حاجت است به گفتن، خودت که با خبری
همیشه خیر قنوت تو می رسد به همه
اگر چه نام مرا در نوافلت نبری
خودت برای ظهورت دعا کن و برگرد
دعای من به خودم هم نمی کند اثری
یگانه منتقم خون کربلا برگرد
قسم به عمه ی مظلومه ات بیا برگرد
منبع: وبلاگ شعر آیینی العطش ( علی اکبر لطیفیان )
امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در میان خاطراتم خطى داغ از خود به جا گذاشته است. اما توى این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به زیبایى آن چه که هست تفسیر کنم که یک کهکشان آرزوهاى سپید در کالبد دارد. اگر تو شکافى در آن به وجود بیاورى یک آسمان شکوفه خواهى دید و بعد یک دریا احساس از آن تو خواهد بود؛ مثل یک گنج هفت کلید است که هر کلید نام تو و یاد توست.
خالیست ...
آقا جان هیچ وقت نفهمیدم چرا هر جمعه دعا میکنیم تا تو بیایی
آقا جان هیچ وقت نفهمیدم چرا هر جمعه دعا می کنیم تا تو بیایی
همه از خداوند می خواهند ظهورت را نزدیک کند، چرا؟
مادرم می گوید: تو بیایی تمام جهان پر از عدل می شود. آیا دلیل آمدنت این است؟
ریش سفید محله مان می گوید: تو میایی تا انتقام خون مادر بگیری؟
همسایه مان می گوید: آقا بیا تا تمام مشکلاتمان حل شود و ما را از این زندگی پر از
رنج و مشکلات خلاص کن؟
ولی من نفهمیدم هنوز چرا باید دعا کنم تا تو بیایی؟
میان دعاهایمان برای آمدنت جای خودت خیلی خالیست ...