
روے هیچ کدام از تابلوهایش ننوشته .
تـــا تـــو …. کیلومتر مانده ست !
اینبار را تـــو بگو …
… بگو از دلتنگے هایت . …از غصہ هایت .
بگو کدامین این راهـــها و این جاده ها به تـــو
میرسد….
- ۰ نظر
- ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۲۷
روے هیچ کدام از تابلوهایش ننوشته .
تـــا تـــو …. کیلومتر مانده ست !
اینبار را تـــو بگو …
… بگو از دلتنگے هایت . …از غصہ هایت .
بگو کدامین این راهـــها و این جاده ها به تـــو
میرسد….
امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در میان خاطراتم خطى داغ از خود به جا گذاشته است. اما توى این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به زیبایى آن چه که هست تفسیر کنم که یک کهکشان آرزوهاى سپید در کالبد دارد. اگر تو شکافى در آن به وجود بیاورى یک آسمان شکوفه خواهى دید و بعد یک دریا احساس از آن تو خواهد بود؛ مثل یک گنج هفت کلید است که هر کلید نام تو و یاد توست.
یابن الحسن...
یا مهدی!!!
از پاسخ من معلمان اشفتند ....
از هنجره شان هر چه درامد گفتند .....
اما به خدا هنوز من معتقدم :
از جاذبه تو سیب ها می افتند .....
یا مهدی........
هر کجا سلطان هست ، دورش سپاه و لشگر است......پس چرا سلطان خوبان بی سپاه و لشگر است ......
با خبر باشید ای چشم انتظاران ظهور ........
بهترین سلطان عالم از همه تنها تر است......
برای او این گونه مینویسیم و به منتظرانش نهیب میزنیم و انها را چشم انتظار میخوانیم اما بهتر نیست به مهدی زهرا بگوییم...
کجاست منتظر تو ........؟؟؟؟
چه انتظار غریبی ....!!!!!!
تو در میان منتظران هم عزیز من چه غریبی...!!!!
عجیب تر که چه راحت نبودنت شده عادت .....
چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت.......
چه بی خیال نشستیم .....
چه کوششی.....؟؟؟؟؟
چه وفایی.....؟؟؟؟؟؟؟
فقط نشستم و گفتم:::
خدا کند که بیایی.........
دلم تنگه آقا!!!
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
گفتا به عهد بندگی با حق وفا کن
گفتم به مهدی بر من دلخسته رو کن
گفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کن
گفتم دلم با نور ایمان منجلی کن
گفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کن
گفتم ز حق دارم تمنای سکینه
گفتا بشوی از دل غبار حقد و کینه
گفتم رخت را از من واله مگردان
گفتا دلی را با ستم از خود مرنجان
گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن
گفتم ز هجران تو قلبی تنگ دارم
گفتا ز قول بی عمل من ننگ دارم
گفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن
گفتا به آب دیده دل را شستشو کن
گفتم دلم از بند غم آزاد گردان
گفتا که دل با یاد حق آباد گردان
گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن
گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم
چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکها به سینهها رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن!
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه
برای عدهای ولی، چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح ظهر نه ، غروب شد نیامدی