« پیراهن وصال »
ای ز جان خوشتر بیا تا بر تو افشانم روان *** نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن
بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو *** در میان خاک و خون افتادن و خیزان زیستن
پس این خزان غیبتت با آن سرمای انتظار و این سوز جدایی، کی به سر میآید و آن بهار ظهورت، با آن همه شمیم حضور و عطر عدلش، کی پا بر باغ چشمان ما میگذارد و شاخههای بلند انتظار و بوتههای پر خار صبوری و امید، کی به شکوفههای دیدارت مینشیند؟
ای عزیز مصر هستی! فقر معنوی، بیشتر فضایل را زرد کرده و کویر ستم، دست جور بر گلوی گلهای باورهایمان میفشارد و ما گدایان کویت، با بضاعت ناچیز محبتمان، پشت درگاه کرمت، یا ایُّها العزیزُ مَسَّنَا و أَهْلَنا الضُرُّ و جِئْنَا ببضعَهٍ مُزجَئهٍ فَأَوْفِ لَنا الکَیْلَ وَ تصَدَّقْ علینا، اِنَّ اللّهَ یَحْزِی المُتَصَدِّقین)
یوسف فاطمه! جسم بینور یعقوب جهان، بهانه پیراهن وصل تو را میگیرد و کنعان زمین، بیقرار آمدن توست و کلبه احزان دلها، تصویرهای جشن حضورت را هر روز بر در دیوار امید میکوبد.
ای آنکه تویی یوسف و عالم پدر پیر *** باز آی که جز عشق تو او را هوسی نیست
ای یای الفبای حکمت و امامت! باز آی و از خزانه غیب پادشاهیات، زر و سیم خالص دانایی در کاسه گدایی سرها بریز.
ای ماه منظومه عشق! باز آی و در شب تار فراق، در آسمان حضور بتاب.
ای خورشید حسن! باز آی و از پشت ابرهای دلگیر غیبت به در آی.
به در آی و بر سریر شاهی ظهور بنشین، ای وارث تخت پادشاهی زمین، یا خلیفه اللّه!
- ۰ نظر
- ۱۰ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۴