خط خطی های انتظار

اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى‌دانم

خط خطی های انتظار

اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى‌دانم

خط خطی های انتظار

اللهم عجل لولیک الفرج
با سلام
برای دنبال کردن محتوای جدید وبلاگ به سایت Monje.ir مراجعه کنید.
همچنین سایت جدید از امکان ثبت نام نیز بهره میبرد که در صورت صلاحدید میتوانید عضو شده و مارا در نشر محتوای ناب یاری رسانید.
ظهور قائم آل محمد (عج) محلی برای نشر ناب ترین مطالب مذهبی، شعر، دلنوشته های انتظار، حجاب و عفاف، آداب زندگی اسلامی، انقلاب و رهبری می باشد.
پیشاپیش از حضور سبز شما کمال تشکر و قدردانی را دارم.
با آرزوی بهترین ها
یا مهدی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

ندبه های دلتنگی

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۸۹، ۰۷:۴۱ ب.ظ
آقایمان که برسد...

مولاى من! براى آمدنت تنها دو پلکْ، پنجره داریم که هر روز آن را به یادت مى‏گشاییم؛ پنجره‏هایى رو به حجم کبود اخبار هولناک تجاوز و اسارت؛ اخبار نشخوار کردن هندهاى جگرخوار که دست‏هاى یکدیگر را براى جنایت مى‏فشارند و براى بى‏پناهى زنان و کودکان مسلمان، دوره‏هاى شکنجه مى‏بینند.
آقاى من! آنها که گنبد سامرا را قطعه قطعه کردند، خواستند بى‏کسى ما را در دورى از تو به رخمان بکشند؛ امشب، کودکانه و بغض‏آلودتر از همیشه، تنها زمزمه مى‏کنیم: بگذار آقایمان برسد، خواهیم گفت!
وعده صادق خداوند
جمعه‏هاى سوت و کور، در عبورند و زمزمه‏هاى دعا، گلابدان دهانت را مى‏طلبد تا بزم ما را به حضور خویش معطر کنى.
جان ما، جام لبالب از نیاز توست؛ آنجا که سیاست‏هاى تفرقه، میل جدایى عاشقانت را در سر دارد.
ظالمان، آنجا که از تنیدن پیله بر گردمان مأیوس مى‏شوند، به فکر حیله مى‏افتند تا رخنه در درد مشترک ما کنند؛ اما معجزه عشق تو، تسبیح وجودمان را دانه‏دانه به هم متصل کرده است تا از این جمعه به جمعه‏اى دیگر، آن‏قدر بچرخیم تا به اجابت دیدارت نایل شویم. تو وعده صادق خدا در زمینى، یا اباصالح!
تو هستى؛ من نیستم!
محمدعلى کعبى
نگرانم و این نگرانى، تا مغزِ استخوانِ وجدانم پیش‏رفته است.
از شعار خسته‏ام و از دلگویه‏هاىِ مکررى که گفته‏ام؛ از دلگویه‏هاىِ مکررى که شنیده‏ام.
من حس مى‏کنم غفلت، جهل و فراموشى، چون میله‏هاىِ قفس، مرا در محاصره دوران غیبت، اسیر کرده‏اند.
تو آسمان منى؛ اما من به جرم خود از تو محرومم. آرى، تو نیستى که مرا فراموش کرده‏اى؛ منم که سر در برف دارم و مى‏پندارم غفلتم را نمى‏بینى. منم که سال‏هاست به دستِ خود، به فراموشى سپرده شده‏ام و در باتلاقِ جنگ و نفرت و فقر و محنت دست و پا مى‏زنم!
آرى؛ انسانِ بى تو، انسانِ شکست‏هاىِ تلخ است؛ انسانِ اعتراف‏هاىِ دیر و توبه‏هاىِ ناگزیر؛ انسانِ یتیم...
پس کى مى‏خواهم آماده آمدنش شوم؟
سال‏هاست گمشده‏اى دارم. باید فریادهایم را عوض کنم! باید فانوس بردارم و به عمقِ جنگلِ درونم قدم بگذارم! باید به دنبالِ خودم بگردم؛ به دنبالِ اقرار به تنهایى‏ام، به دنبالِ انسانى که لیاقتِ با تو زیستن داشته باشد.

در راهِ رسیدن به تو گیرم که بمیرم***اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا***افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

این‏بار به انتظار جمعه نیستم
این‏بار بلند مى‏شوم براىِ رسیدن به جمعه‏هاىِ امید، جمعه‏هاىِ انتظارهاىِ شایسته.
بى‏تابِ شنبه‏ام که شروعِ مصممى را در پیش بگیرم.
مى‏روم، به بیرون از شهرِ هیاهوىِ شعارى و تکرارى.
سمتِ آینه مى‏ایستم و از لباس‏هاىِ مندرسِ روحم، از دست‏هاىِ غل و زنجیر شده به گناهم و از چشم‏هاىِ کم‏سویم و از هیئت شکسته و ابر گرفته‏ام مى‏پرسم:
پس کى مى‏خواهى آماده آمدنش بشوى؟
نامه‏هاىِ سرگردان
بیهوده نامه مى‏نویسیم و به دستِ آب و باد مى‏سپاریم.
بى‏آنکه جواب بخواهیم... بى‏آنکه نامه‏اى از آن‏که برایش مى‏نویسیم، خوانده باشیم و در دفتر باورمان گنجانده باشیم.
باید نامه‏هایم را هم پاره کنم و مدادِ خودسرم را بشکنم! باید شروع کنم که نامه‏اى از او بخوانم و عاشقانه مرور کنم تا شاید روزى نامه‏اى در جواب بنویسم. اما چه بنویسم در پاسخ امام‏زمانم که مى‏فرماید: «وَ لَوْ أَنَّ أشْیاعَنا وَفِّقهُمُ اللّه لِطاعَتِهِ، عَلى اِجْتماعٍ مِنَ القُلُوبِ فى الوَفاءِ بالْعَهْدِ عَلَیْهِمْ لَمّا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الیُمْنُ بِلِقائِنا...».
نگرانم...
نگرانِ اینکه دوباره فراموش کنم. اما آیا هیچ عاشقى را دیده‏اید که نامه معشوق را فراموش کند؟ و حتى نامه‏اى بنویسد که هیچ ارتباطى به نامه او نداشته باشد.
پس چگونه است که نامه‏هاىِ ما نامه‏هاىِ خودسرند، نامه‏هاى خنثى، نامه‏هاىِ فراموش‏شده، نامه‏هایى که جز حرف‏هاىِ تکرارى، چیزى براى گفتن ندارند،
نامه‏هاىِ سرگردان...

روز آمدن تو
محبوبه زارع
باز هم نگاه بالغ جمعه بر پنجره‏هاى انتظار شکوفا شده و باز هم عطر روحانى امید، جان زمین را به تداوم واداشته است. جمعه، جمع تمامى شور و التهاب‏هاست و روز تلفیق عشق و تعقّل؛ روز یگانگى خوف و رجا، و اینها همه یعنى روز آمدن تو.
بر پرگار انتظار
در دایره زمان، بر پرگار انتظار تو، حول درون خویش در گردشیم و بر مدار استغاثه تو در دَوَران!
اى مفهوم ازلى نجات! دل‏هاى بى‏شکیب سرگردان در بسیطِ اشتیاقت را دریاب! دریاب این خستگان فراموش‏کار را! دریاب این ره‏گم‏کردگان بى‏سایبان را!
این فاصله‏ها، از ماست
مى‏دانیم که دلیل این فاصله‏هاى تودرتو، چیزى جز غفلت ما نیست. ماییم پدیدآورندگان جدایى و رقم زنندگان غیبت تو در تقدیر تاریخ. ماییم همان‏ها که خود را از شکوه بالغ تو محروم داشته‏ایم و در این محرومیت، تو را صدا مى‏زنیم؛ زیرا غیر از کرامت تو، راهى براى رهایى از این آسیمگى‏ها وجود نخواهد داشت.
یا صاحب الزمان!
مپسند ما را چنین درمانده در مانداب تغافل! روا مدار نام تو بر زبانمان باشد و راهى به بلنداى مفاهیم مشرقى‏ات نبرده باشیم! اى صاحب زمان‏ها! اى صاحب دقایق انسان! اى منجىِ ثانیه‏هاى عالم! ما را از شر خودمان نجات‏بخش و دست هدایتت را بر سر ما یتیمان نسیان‏زده سایبان کن!
پایان سیاه‏بختى‏هاى زمان
جمعه آمدن تو، پایان سیاه‏بختى‏هاى زمان است و آغاز تلألوى عدالت. تو، رساترین تفسیر عدالتى و شیواترین ترجمه حقانیت. ما را براى درک عدالت خود مهیا کن و با گوشه چشمى از مصدر عنایت خویش، روشناى بالغ هدایت را بر ما نازل فرما!
از تو که مى‏گویم...
معصومه داوود آبادى
نیستى؛ بادها حنجره نیزار را به بازى گرفته‏اند.
زمین، حوالى هیچ را مى‏گردد و سکوت است که بر درها مى‏کوبد. من از رودخانه‏هاى گل‏آلود این روزها مى‏آیم و نفس‏هاى بهارى تو را به یارى مى‏طلبم. با من بگو، کجاى جهان را به جست‏وجویت بگردم؟ کدام کوچه را به استقبالت بدوم؟ بر صندلى‏هاى کدام ایستگاه به انتظارت بنشینم؟ از تو مى‏گویم و واژه‏هایم از خاک برمى‏خیزند. از تو مى‏گویم و آفتاب، قامت سپیدارها را به بلندا مى‏خواند.
تو مى‏آیى
مى‏آیى و آسمان، دمادم خورشید مى‏زاید. اى اتفاق بى‏تردید! بر دروازه‏هاى زمین ایستاده‏ایم؛ در انتظار روز بزرگ آمدنت. ما که زندانى حصارهاى بى‏شماریم، به دریچه‏هاى ظهورت فکر مى‏کنیم. من به چشم‏هاى فقیرى مى‏اندیشم که چشم‏انداز آبى آسمانت را مى‏جویند.
بوى ندبه‏هاى اشک
محمدکاظم بدرالدین
بى‏تو، داغ خنده بر دلِ جمعه‏ها مانده است و دشت پهناور انتظار، بى‏جرعه‏هاى زیبایى ظهورت، بوى خزان‏زدگى مى‏دهد. بى‏تو، دنیا درد کمى نیست.
چه باید کرد که ندبه‏ها در بند غیبت مانده‏اند و جز اشک، تکلیف دیگرى ندارند؟ بى‏تو، شعر فراق، دل‏هاى ما را پر کرده است و غیبتت، از جمعه‏هاى بى‏تاب، شاعرى دل‏سوخته ساخته است. باز هم بوى ندبه‏هاى اشک.
دست‏بوسىِ ساعات ظهور
تنها آرزوى جمعه‏ها، دست‏بوسىِ ساعات ظهور است. هیچ گلى به اندازه زیبایى وقت ظهور قشنگ نیست. اصلاً بهشت، بودن در بُستانى از عشق است، با جذبه‏هاى نگاهت.
آغوشى پر از یاد موعود
خوشا آن جمعه‏اى که سر تا پایش از یاد عشق بهره برده باشد؛ چون چنین شد، روزهاى دیگر هفته هم به سوى خوش‏ترین مستانگى‏ها کشیده مى‏شوند.
بیاییم فاصله خویش را با آن جمعه‏اى که باید داشته باشیم، به صفر برسانیم! بیاییم در هاله‏اى از اشک، یاد موعود را در آغوش بکشیم! «شاید این جمعه بیاید شاید».
در انتظار طلوعت
سودابه مهیجى

از بس که مرثیّه خواندیم در انتظار طلوعت***آوازها جان سپردند، در رهگذار طلوعت
لبخندها کوچ کردند از بس تو را گریه کردیم ***از بس که یک عمر ماندیم در گیر و دار طلوعت
روشن‏ترین واژه‏ها را در انتظارت سرودیم ***شاید سروشى بیاید از نوبهار طلوعت
اما بهارى نیامد، حتى غبارى نیامد***زرد و خزان‏وار ماندیم بى‏برگ و بار طلوعت
گفتیم: «امروز اگر نه، فردا که حتما مى‏آیى!»***تا بیش از اینها نمانیم ما سوگوار طلوعت...
اما صد امروز و فردا رفتند و باز آمدند و ***ما همچنان سر به زانو... وَ اشکبار طلوعت...
بر رهگذار زمانه در بستر سرد تقدیر ***ما سرنوشتى نداریم جز انتظار طلوعت...
بیا تا اومدنش پاییز و دس به سر کنیم

سودابه مهیجى

بذار از پاییزِ بى‏اصل و نسب هیچى نگم***از سکوت سر به مُهرِ روز و شب هیچى نگم
بذار تا نگم که پاییز، یه طلسم قُلدُره***نگم از باداى کولى‏ش، دل بى‏کسم پُره
پاییزاى خط خطى عمر منو به باد میدن***به در و دیوارِ خونه غم و غصه یاد میدن
برگاى بى‏زبونو تو کوچه‏ها سر مى‏بُرن***از رگِ درختاى بى‏سرنوشت خون مى‏خورن
بیا اصلاً به خزون حتى نگاهم نکنیم ***خم نشیم، بُق نکنیم، هوس آهم نکنیم
بشینیم و پشت کنیم به کوچه‏هاى پاییزى***نکنه از دورى بهار یه وقت اشک بریزى
اون بهارى که منِ عاشق خسته مى‏دونم ***خودشم به انتظار ما نشسته، مى‏دونم
دلش از گریه روز و شبىِ ما مى‏گیره***میادش گریه نکن که دل دنیا مى‏گیره
بیا تا اومدنش پاییز و دس به سر کنیم***اسمشو داد بزنیم دنیا رو باخبر کنیم...

یا تو!
مهدى خلیلیان

خدا کند که بمیرم به پاى تو، با تو! ***خدا کند که نمانى رها و تنها، تو!
تمامِ عمر شکستم شبیه مجنون، من***تمامِ عمر نشستى، شبیه لیلا، تو
همیشه پشت و پناهم تویىّ و پنجره‏اى، ***که داد مى‏زند هر صبح، با دلم: «یا تو»!
نیامدى و دلم مثل یک شقایق سوخت***ولى کنارِ تو نیلوفرم، و دریا، تو
غزل سروده‏ام و مانده روىِ دستانم!***غزل سروده‏ام و خوانده‏ام، و حالا تو...
فقط نگاهِ خودت را، نکُن دریغ از من***تمامِ من، همه چشم و، همه تماشا تو
بیا که طى بشود جاده‏هاى تنهایى ***چه‏قدْر فاصله مانده است بینِ من تا تو؟!

  • علی آقاجانی

نظرات (۲)

سلام عالی بود
سلام من آپممممممم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی