حرفای خدا . . .
حرفای خدا . . .
خداوند خطاب به بنده خود چنین میفرماید:
بخوان ما را، که گوید که تو خواندن نمیدانی؟ تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟ رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود تو غیر از ما چه میجویی؟
تو با هر کس به جز با ما، چه میگویی؟
و تو بی من چه داری؟ هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم؟ هیچ!
هزاران کهکشان کوه ودریا را، و خورشید و گیاه و نور و هستی را، برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو رامن امن آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا مارا؟ مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گر چه بشکستی، ببینم من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا،
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمیکردی، به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
که میترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور، آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت، خالقت، اینک صدایم کن با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را، با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم، ای غریب این زمین خاکیم
آیا عزیزم حاجتی داری تو از ما؟ کنون برگشته ای اما کلام آشتی را نمیدانی؟
ببینم چشم های خیست آیا گفته ای دارند؟ بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما، اینک وضویی کن
خجالت میکشی از من؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است، برای درک آغوشم
شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من!
می دانم هر از گاهی دلت تنگ میشود٬ همان دلهای بزرگی که جای من در آن است٬ آن قدر تنگ میشود که حتی یادت میرود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم.
هنوز خدایت همان خداست!
هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمیخواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود...
و می دانی که من شکست ناپذیر هستم...
و تو مرا داری...برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را مینوازد...
چون هرگاه تنها شدی٬ تازه مرا یافته ای...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم٬
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی! اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمیخواهد غمت را ببینم...
میخواهم شاد باشی...
این را من میخواهم...
تو هم میتوانی این را بخواهی٬ خشنودی مرا.
من گفتم: و جعلنا نومکم سباتا ( ما خواب را مایه ی آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که میخوابی روحت را نگاه میدارم تا تازه شود...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را میفشارد.
شب ها که خوابت نمیبرد فکر میکنی تنهایی؟
اما٬ نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا میخواند به زیستن!
پروردگارت...
با عشق!
یاریمان کن در انتظار روزی که فرزندت بیاید
و انتقام صورت نیلی ات را بگیرد، ثابت قدم بمانیم . . .