« کشتی دعا »
« کشتی دعا »
اگر با شامه باورهامان بوی حضورت را احساس نمیکردیم،
اگر نام و القاب تو را در آئینه طنین سخنان محمد (ص) ، در کوه انتظار نمیدیدیم،
اگر در بیتالاحزانِ نالههای مادرت، پژواک کمکخواهی از تو را نشنیده بودیم،
اگر عطش زیارت تو را در ثانیه ثانیه چشمان امید ائمهاطهار علیهالسلام مشاهده نکرده بودیم،
اگر قرآن شریف، خبر از پایان شاد و خوش شاهنامه هستی نداده بود،
اگر ما مأمور نشده بودیم که در توفان حرمان و گرداب هجران، در کشتی چند طبقه دعا، عمل نیک و انتظار بنشینیم و زخم فراق و سوز اشتیاق را با مرهم ندبهها و گریههای خود التیام بخشیم.
و اگر عکس آمدنت را در تالار جانها و عصاره زمان، با چشم خود نمیدیدیم، باور کن که در بلای دوری و جفای مهجوری، قالب امید تهی کرده بودیم و در بستر احتضار یأس خوابیده بودیم و یقین بدان که گرگ یأس، با دندان تیز ناامیدی، قلب انتظارمان را دریده بود، لشکر غم و سپاه ستم، تک تک سنگرهای عقایدمان را فتح کرده بود، باد استعمار، با داس تهاجم فرهنگیاش، همه گلهای ندبهها و ریحانهای خوشبوی ارزشهای ما را چیده بود و درخت ایمان، از ترس تبر تیز تزویرها و تهدیدها چون بید به خود میلرزید.
آری! تنها یاد تو و آرزوی دیدار تو میتواند به دادکشتی وامانده دل برسد و میرسد؛ کشتیای که در غروب غربتها و جمعهها، لنگر حزن تا عمق یأس میاندازند و اکنون، به امید نجات از گرداب ناآرام هجران و امان از آتش و دود زمان، حرز «دعای غریق» را به گردن و ردها و لبهایمان آویزان کردهایم، و برای رسیدن به ساحل وصل تو، دست به تخته پاره توسلهامان در دریای پر تلاطم فراق زدهایم.
آقا جان!
تا کی، منتظرانت، با قدح انتظار، معجون غصه و اشک بنوشند؟!
چقدر با نابسامانی هجران بسازند؟! ای کاش مادر هستی، فراق را نمیزاد و گل زندگی، هیچگاه خاز جدائی نمیرویاند.
فریاد که چون شرح، فراق تو نویسم *** فریاد برآید ز دل هرکه بخواند
گفت: آقا گر بپرسند کافران***پس چه شکلى است قامت آقایتان
ما چه گوئیم در جواب آقاى من***چهره بنما بر رخ اعماى من
البته ما خود مقصر بوده ایم***تاکنون این چهره را نى دیده ایم(ندیده ام)
روى زیباى تو یک فرزانه است***دیدنش از بهر من افسانه است
گرچه من روى تورا نى دیده ام***وصف آن زیبا رخت بشنیده ام
هرکسى از من بپرسد یک زمان***بر که ماند چهره آقایتان
من بگویم یوسف زهراست او***چهره اش چون سید بطحاست او
گونه ها سرخ است و ابروها سیاه***قامتش افراشته صورت چو ماه
حال زیبایى به لب دارد گلم***مى شود روشن زدیدارش دلم
خُلق او نرم و نگاهش مهربان***مى نشیند گفته اش بر دل به جان
کى شود محدود او اندرز زمان***یا شود محصور او اندر مکان
عالم اندر دست او باشد همه***او ندارد قدر خَرْدل واهمه
توپ و تانک و بمبهاى سهمگین***ژ3 و سیمنیوف و بحرى زِ مین
این همه انبارهاى بى نظیر***در ید والاى او باشد اسیر
قدرتش را کى توانى وصف نمود***قدرت او را کسى واصف نبود