مولای من!
امروز که عزم رویش دارم،
کاش میشد بذر شوم و خود را در خاک پایت پنهان کنم و تا به آبیترین نقطة هستی بالا روم.
هر وقت که روشنایی دعا را در تیرگی دلم میکارم، بهاران آرام،
آرام در برگهایم میخزد و ساقههایم عاشقانه تو را فریاد میزنند.
و غروب جمعه که عطر تو در کوچه پس کوچههای غبارآلودم میپیچد،
کوچههای خاک گرفته دلم از بوی خوشت عطرآگین میشود.
آقای من!
به زلال اشکهایم قسم،
در کوچههای غمین و غریب روزگار،
تنها در هوای آینده ی روشن انتظار نفس میکشم
و ظهورت را به انتظار نشستهام...
- ۰ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۰۶