« بهانه ناپیدا »
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۴۷ ب.ظ
« بهانه ناپیدا »
باز هم بیتو، پای ضریح ایمان، همنشین عشق میشویم.
باز هم بیتو، با آوازهای غریب، سکوت صبورانه تو را بر بلندای بامِ زمان طنینانداز میکنیم.
باز هم بیتو، با واژههای مضطرب آیه آیه نبودنت را به تلاوت مینشینیم.
باز هم نبودن تو و سرهای بی سامان، چشمهای گریان و گامهای لرزان.
با تو، قلب و لبخند، هم جنس میشوند و بیتو، دل همه لبخندها میشکفد.
با تو، عدالت، جهانی میشود و بی تو، جهانی در عطش جرعهای عدالت، میسوزد.
بی تو بودن ناکامی است.
ما از نگاه ساده تو گرم میشویم امید بر نگاه تو آیا دوباره هست؟
بیا که موج موج دریا برای تو میخروشد و نسیم مهربانی برای تو میوزد.
بیا که بهارهای پیاپی، برای تو میشکفند و سروها برای تعظیم تو، به رکوع میروند.
این روزها، دانههای تسبیح هم برای آمدنت به ذکر مینشینند.
این روزها، کلمات دیگر از جنس غم و شادی نیست؛ از جنس عشق و انتظار، از جنس تمناست؛ تمنای وصال توتا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
تو با منی؛ چگونه با من نیستی، وقتی از هر سو، صدای گامهای سنگینت را میشنوم و صلابت نگاهت را حس میکنم. وقتی روشنای وجودت را میبینم و رد پای آفتایات را مینگرم؟!
چگونه با من نیستی، وقتی گرمای دستانت را در دستان همیشه سردم احساس میکنم؟!
چگونه با من نیستی، وقتی در ذره ذره وجودم، متبلوری و مانند حسّی روحافزا، در رگهای ملتهبم جاری؟!
هرچه به ستونهای صبر تکیه کردیم، نیامدی،
هرچه به زیارت چشمان آسمانیات آمدیم، قبولمان نکردی،
هرچه الفبای نامت را واژه به واژه تکرار کردیم، ابرهای کبود را پس نزدی و کنج لبخندت را به ما ننمودی...
... و امروز میخواهم جامه جسدم را بدرم و بر فراز بلندترین اقیانوس بیکران، بالهای وجودم را به پرواز درآورم.
آه از این بهانه ناپیدا! آه از این تقدیر گم شده! آه از این لحظههای آشفته!
من باید از تو بنویسم.
چگونه از تو ننویسم، وقتی کلمات منجمدم از گرمای نامت آب میشوند.
و لحظات تبدارم در خنکای نسیمت به آرامش میرسند؟!
تو را با کلمات نمینویسند،
تو را با چشم نمیبینند
تو را نباید در زمین جستجو کرد.
سوگند به صلابت کوهها و غیرت آسمانها که تو صبورترین آسماننشینی.
اشاره کن؛ که زیبایی، منتظر اشارت سرانگشت توست.
ظهور کن؛ که با شکوهترین امتداد زندگی، در حوالی دستان توست.
لبخندت را از ما دریغ مکن؛ که صمیمیترین لحظات حیات، در قلمرو لبخند توست.
بخروش؛ که توفندهترین صاعقهها در برق نگاه توست.
طلوع کن!