« منم که غایبم »
آقای من! لاف زدن در عشق، جایی ندارد. تنها روزی که گوشه چشمی از جمال تو، بر این خاک تَرَک خورده کویری نازل شود، وسعت خواهش خود را برای تمنای دیدارت، در ذره ذره وجودم میبینی که چه بنفشه زاری به زیر پای تو خواهم شد، تا ذوالفقارت، هر چه از علفهای هرز ضمیرم را اراده کند، برچیند و تنها عشقِ تو بماند و بس.
امروز، منم که غایبم و تو در لحظه لحظههای سوخته جانم، روشنی.
به موسیقی ندبه جمعههایم گوشدار تا حرفا حرفِ نامِ خود را از من بشنوی، یا صاحب الزمان!
- ۱ نظر
- ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۵۴