هنوزم که هنوز است …
جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۴۴ ب.ظ
هنوزم که هنوز است …
عصر یک جمعهی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به سامان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظهء باران نرسیده است؟
و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟
چرا کلبهی احزان به گلستان نرسیده است؟
قند در دلم آب می کرد.
واکنون فریاد می زنم
با بغضی گلو گرفته
"ای روزهای سرد!
کجاست طلوع امید من
تا بتابد بر
من آدم برفی!"