
- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۴۲
بسی گفتند ازعیسی و مهدی
مجرد شو تو هم عیسای مهدی
ز مهدی گر چه روزی چند پیشی
بکشدجال خود مهدی خویشی
چو تو در معرفت چون طفل مهدی
چه دانی قدر علم وفضل مهدی
به نور علم می کن دیده روشن
که تا بتوانیش هر لحظه دیدن
امروز که عزم رویش دارم،
کاش میشد بذر شوم و خود را در خاک پایت پنهان کنم و تا به آبیترین نقطة هستی بالا روم.
هر وقت که روشنایی دعا را در تیرگی دلم میکارم، بهاران آرام،
آرام در برگهایم میخزد و ساقههایم عاشقانه تو را فریاد میزنند.
و غروب جمعه که عطر تو در کوچه پس کوچههای غبارآلودم میپیچد،
کوچههای خاک گرفته دلم از بوی خوشت عطرآگین میشود.
آقای من!
به زلال اشکهایم قسم،
در کوچههای غمین و غریب روزگار،
تنها در هوای آینده ی روشن انتظار نفس میکشم
و ظهورت را به انتظار نشستهام...
آدینه که از راه می رسد، با این شوق از خواب بر می خیزم که آن وعده الهی به وقوع پیوسته باشد.
و هر بار، هرلحظه از آدینه بی تو بودن که به غروب نزدیک و نزدیک تر می شود، دلتنگ می شوم
پس با خود می گویم به سختی
با بغضی که راه گلویم را بسته است
شاید ...
آری ...
شاید، شاید این جمعه بیاید ...
پس باز هم چشمانم را به انتظار آمدنت تر می کنم به درگاه پروردگاری که وعده داده است ظهورت را ...
مولای من
ای مظهر خوبی ها
ای پناه خستگی ها
می بینی دوباره شهر را به امید رنگ گرفتن کوچه ها از حضورت، آذین بسته اند
دوباره شهر را بوی گل و شیرینی، فرا گرفته
اما ...
می دانم دلم که تنگ می شود، خدا به میهمانی قلبم می آید ...
ای مسافر خسته من میدانم به انتظار نشسته ای
انتظاری که گواه غمی وصف نشدنی را می شود به راحتی در زلالی اشک های نهفته در چشمانت بخوانی
و من مثل همیشه می دانم
قلبت به درد آمده است از دلتنگی
می دانی باز هم فراموش کرده ام، دلتنگی هدیه پروردگار است به انسان
می دانی باز هم فراموش کرده ام، دلتنگی یادآور عشقی پاک است
چراکه در همان زمان که قلبم پر می شود از ترک های دلتنگی، خدا در دلم خانه می کند
و تمامی قلبم را برای خودش بر می دارد.
به همین خاطر است که می دانم دلم که تنگ می شود، خدا به میهمانی قلبم می آید ...
آری می دانی که فراموش کرده ام باید دستم را روی قلبم بگذارم و آرام بگویم: اشک های زلال چشمانم، بغض دردناک گلویم، آرام، آرام تر، خدا میهمان من است
آری ...
شاید، شاید این جمعه بیاید ...
آن یار که ما راست، به جان خواستنی است جنت به جمال وجهش آراستنی است
ای قــائـــم بـالـحـــق، ای امـــام مـطـلـــق نام تو حـقیـقـتـاً به پـا خاستنی است1
میدانم، این حزن غریبی که از جمعه موج میزند، دل تو را هم گرفته است.
میدانم!
بیا؛ بیا که من هم درد تو را دارم. بیا کنار این پنجره و با من هم نوا شو.
بیا و بنویس ....
شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است و خورشید جمالت هنوز دیباى زرین خود را بر زمستان جان ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شبهاى غیبت سوسوزنان چراغ دلهاى ماست.
نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه آدینه ها. دیگر از خشم روزگار به مادر نمى گریزم و در نامهربانیهاى دوران، پدر را فریاد نمى کشم; دیگر رنج خار مرا به رنگ گل نمى کشاند; دیگر باغ خیالم آبستن غنچههاى آرزو نیستند; دیگر هر کسى را محرم گریستن هاى کودکانه ام نمى کنم.
حکایت حضور، براى من یادآور صبحى است که از خواب سیاهى برخاستم و بهانه پدر گرفتم. من همیشه سرماى غم را میان گرمى دست هاى پدرم گم مى کردم. کاشکى کلمات من بى صدا بودند; کاشکى نوشتن نمى دانستم و فقط با تو حرف مى زدم; کاشکى تیغ غیرت، عروس نام تو را از میان لشکر نامحرمان الفاظ باز مى گرفت و در سراپرده دل مى نشاند; کاشکى دلدادگان تو مرا هم با خود مى بردند; کاشکى من جز هجر و وصال، غم و شادى نداشتم!
مى گویند: چشم هایى هست که تو را مى ببنند; دلهایى هست که تو را مى پرستند; پاهایى هست که با یاد تو دست افشاناند; دست هایى هست که بر مهر تو پاى مى فشارند.
مى گویند: تو از همه پدرها مهربانترى، مى گویند هر اشکى از چشم یتیمى جدا مى شود بر دامان مهر تو مى ریزد.
مى گویند...مى گویند تو نیز گریانى!
اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمىدانم.
مرا ببخش که در پرده خیالم، رشته کلمات، سررشته خود را از کف دادهاند و نه از این رشته سر مى تابند و نه سررشته را مىیابند.
عمرى است که اشک هایم را در کوره حسرت ها انباشتهام و انتظار جمعهاى را مىکشم که جویبار ظهورت از پشت کوههاى غیبت سرازیر شود، تا آن کوزه و آن حسرت ها را به آن دریا بریزم و سبکبار تن خستهام را در زلال آن بشویم.
اى همه آروزهایم!
من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مىکنى؟
با چشمهایم که یک دریا گریسته است چه مىکنى؟
با سینهام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟
به ندبههاى من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگیهایم فرود آمدهاند، چگونه خواهى ساخت؟
مىدانم که تو نیز با گریه عقد برادرى بستهاى و حرمت آن را نیکو پاس مىدارى.
مىدانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگرى دوست مى دارى. مىدانم که تو جمعهها را خوب مىشناسى و هر عصر آدینه خود در گوشهاى اشک مىریزى.
اى همه دردهایم! از تو درمان نمى خواهم که درد تنها سرمایه من در این آشفته بازار دنیاست.
تنها اجابتى که انتظار آن را مى کشم جماعت نالههاست; تنها آرزویى که منت پذیر آنم، خاموشى هر صدایى جز اذان «یا مهدى» است.
حضرت باران! کویرهای تشنه را دریاب که ریشه هایشان خشکیده است. بیابان در بیابان عطش است که سایه می اندازد بر خاک.
صفحه های زمین، ترک برداشته اند. آرمان شهر عدالت را کِی خواهی ساخت؟
مدینه فاضله عشق را کِی به ارمغان خواهی آورد؟
دیو، به درهای بسته می کوبد؛ به پنجره های چوبی؛ به شهر، هجوم آورده است. فرشته ها را پرانده اند از این دیار.
پرهای ریخته در خیابان نوید می دهد که خواهی آمد؛ نوید می دهد که بوی پرواز، خواهد وزید، شوق رهایی، همه گیر خواهد شد.
حضرت باران! بر بالین غنچه های نو رسیده ببار که شمیم شکوفه هاشان را خواهند گستراند و بذر طراوت را خواهند پراکند.
باد، هوای شرجی را با خود خواهد برد؛ کهنگی ها را جمع خواهد کرد از پشت بام ها. رنگ نو شدن خواهد گرفت خانه ها. ناودانها فریاد می زنند، صدای شرشر آب می آید از آسمان. رودخانه ها موج برداشته اند. توفان است شاید!
حضرت باران! چشم های کشاورز، به دست های بی منت توست. دفترچه خشک سالی را ورق بزن! قافله های گم شده را برگردان به شهرشان.
مشعلها کور شده اند؛ شعله ها شیدایی شان را از دست داده اند؛ شب های سیاه را زیر و رو کن.
ببار بر این زاویه های خاک گرفته، بر این ارزش های فراموش شده! ببار بر این کوچه ها که تشنه عدالت علوی اند!
نوای آب آبِ زبان های خشک، به عرش نمی رسد. ندای العطش مستضعفان دنیا یخ بسته است در گلو، حرف ها و دردها را به زنجیر کشیده اند.
حضرت باران! نسیم سحر، عاشقمان کرده است به بوی تو؛ کی خواهی بارید؟ کِی قطره قطره، تن دیوارها را خواهی شست؟
کی خواهی آمد تا جشن باران بگیریم؟
«آیا زمان آن نرسیده بر این زمین مرده بباری؟»
ای صاحب دقیقههای انتظار، نمیدانم این چندمین جمعه است که از آغاز آشنایی ما میگذرد؛ تا یادم میآید، چشم انتظار تو بودهام.
مولای من! تو در قلهای و من در دامنه ـ وقتی قلهها سلام خود را با جریانِ رود به دامنه میریزند، چشم انتظار پیامی ـ علامتی از سوی تواَم تا کوزه تشنگی خود را از خنکای لطیف دیدارت پر کنم؛ گرچه حادثه بزرگ دیدار تو، در عمر من نگنجد. به شوق تو، پیش از قیامت از خاک برخواهم خاست.
«مژده وصل تو کو کز سرجان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم»
نیمه خرداد یاد آور اتفاقات مهم و تأثیر گذاری در تاریخ چند دهه اخیر ایران می باشد که شاید مهمترین آنها اتفاقات 15 خرداد 1342 هجری خورشیدی ،که سر آغاز نهضت اسلامی ملت بزرگ ایران برای مبارزه با استبداد و ظلم و بر قراری حکومت اسلامی بود، و حادثه غم انگیز رحلت قائد عظیم الشأن انقلاب اسلامی رحمته ا... علیه در سال 1368 هجری خورشیدی ،باشد.