خط خطی های انتظار

اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى‌دانم

خط خطی های انتظار

اى باغ آرزوهاى من! مرا ببخش که آداب نجوا نمى‌دانم

خط خطی های انتظار

اللهم عجل لولیک الفرج
با سلام
برای دنبال کردن محتوای جدید وبلاگ به سایت Monje.ir مراجعه کنید.
همچنین سایت جدید از امکان ثبت نام نیز بهره میبرد که در صورت صلاحدید میتوانید عضو شده و مارا در نشر محتوای ناب یاری رسانید.
ظهور قائم آل محمد (عج) محلی برای نشر ناب ترین مطالب مذهبی، شعر، دلنوشته های انتظار، حجاب و عفاف، آداب زندگی اسلامی، انقلاب و رهبری می باشد.
پیشاپیش از حضور سبز شما کمال تشکر و قدردانی را دارم.
با آرزوی بهترین ها
یا مهدی

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

  • علی آقاجانی
تفاوت واقعی میان بهشت و جهنم!
مردی روحانی از پروردگار درخواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی کرد که عده ای دور یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه ، نا امید و در عذاب بودند.هرکدام قاشقی با دسته بلند داشتند که به دیگ می رسید ، اما دسته ی قاشق ها بلند تر از طول دست آن ها بود، طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود.خداوند گفت:این جا جهنم است. اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.آنها به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شدند.دیگ غذا ، عده ای به دور آن، همان قاشق های دسته بلند. ولی در آن جا همه شاد و سیر بودند.آن مرد گفت: نمی فهمم! چرا اینها در این جا شادند، در حالی که در اتاق دیگر همه بد بخت بودند، ضمن این که همه چیزشان یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت:خیلی ساده است . در این جا آنها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند.هرکس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، درحالی که آن آدم های طماع فقط به فکر خودشان هستند.

  • علی آقاجانی
آماده مرگ هستی؟؟؟

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى ‏داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !

  • علی آقاجانی
شاید این جمعه بیاید
میزی را کنار حیاط مدرسه گذاشته اند.دفتر یاد بود 15 شعبان را بچه های تزیینات شعبان آماده کرده اند. اول دفتر با رنگ آبی نوشته شده: « شاید این جمع بیاید شاید!»
زنگ تفریح به صدا در آمد. بچه هایی که دقت شان زیاد است وقتی به حیاط مدرسه می آیند؛ نوشته ای را که روی دیوار مدرسه زده اند می بینند: بچه ها بیایید آرزوهای تان را بنویسید. «گروه پانزده شعبان» حالا کنار میز بچه ها حلقه زده اند.هر کسی چیزی می گوید. این شعر از آقاسی است. بابایم خیلی به این شعر علاقه دارد. هر روز جمعه که می شود، این شعر را می خواند واشک درچشمانش جمع می شود. بچه ها با دقت به حرف های او گوش می کنند.
یکی از بچه ها جلو می آید. قلم را از روی میز برداشت وشروع به نوشتن می کند؛ انگار قلم را سپرده به قلبش، هر چه در ذهنش نقش می گیرد می نویسد.
- خدایا دین همه ما بچه ها را نگه دار تا همیشه امام زمان(عج) را دوست داشته باشیم.
حالا از کنار میز صفی طولانی کشیده شده است.
- ای کاش همه می دانستند که اگر گناهی نکنند، امام زمان آن ها را بیش تر دوست دارد.ای کاش ما از همین بچگی خودمان را عادت می دادیم تا امام زمان را این جوری دوست داشته باشیم!
قلم را که زمین گذاشت، بچه ها با عجله نوشته اش را خواندند. او یکی از بچه های خیلی با اخلاق مدرسه بود. یکی دیگر از بچه ها از فرصت استفاده کرد و طوری که بچه ها مشغول تعریف از نویسنده ی قبلی بودند با عجله نوشت.

  • علی آقاجانی