« پناه انسان »
«إِنی أَمانٌ لِأَهْلِ الْأَرض؛ همانا من پناه اهل زمینم».
زمین نگران ایستاده است، غریب و سوخته و گر گرفته. زمین به نام تو خوش است و به انتظاری که از روشنی دور دست وادی ایمن خبر میدهد؛
«شب تار است و ره وادی ایمن در پیش *** آتش طور کجا موعد دیدار کجاست»
داد، در دست بیدادگران، شمشیری شده است که گردن ستمدیده را مینوازد؛ و حق، مومی که هر لحظه به شکلی درمیآید. (هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد). زمین آشفته و سرگردان است، و زود است که سرنوشت را محتوم بداند و به این واقعیت سیاه گردن نهد.
زمین تنها به یاد تو دل خوش کرده است و به انگشتری که بر سلیمان دستان رهایی بخش تو بوسه میزند. زمین: آوردگاه از پس آوردگاه: خون از پی خون (هویتی که انسان مسخ شده برایش ساخته است) و انسان پژمردهای بیپناه، بیچارهای که به دست همنوع خود، هجو شده و دیگر سر برآوردن از این شرم خفه کننده را نمیتواند.
آری! غرور انسان زیر پای کسانی که خود به «بل هم اضل» رسیدهاند له شده است، و تو میدانی، تو خوب میدانی که در این وادی سرگردانی، جز «خودت» امانی و پناهگاهی نیست که بشود در آن بیدغدغه انسان بود و انسان زیست.
تو خود خوب میدانی که شریان زندگی در دستان توست و عبور دشوار انسان از این خراب جای تاریک جز با دستان مهربان تو شدنی نیست؛ تو، که خورشید به نامت میشکافد و میدرخشد و میدرخشاند، و بهار حقیقت، تنها آنگاه از پس خزان سر بر میآورد که چشمش به چهره تو روشن شود، و زمین تنها گاه آمدن توست که لبخند میزند و به بودن خود میبالد.
ای حاضر همیشه غایب! با اینکه هیچ نشده است که حضورت را حس نکنیم و در سبکی روح تو شناور نباشیم؛ اما جز تو کسی را نداریم که حقیقت دردمان را بگوییم؛ حقیقت آلودگیّ زمین را و نیازی که کویر به باران دارد؛ و چرک بودن زمین آنگاه رو میشود که باران بیاید:
«آخرین برگ سفرنامه باران این است
که زمین چرکین است»
یا مهدی؛ ای جان پناه اهل زمین؛ ای کسی که اگر انتظارش نبود، چشمان وحشت زده انسان هر لحظه به سیاهی «هیچ» میرسید!
یا مهدی! کودک بیپناه زمین را ببین که چه نومیدانه و دلتنگ انگشت خود را میمکد و چه عبوس خفته و تنها در آغوش بیپناهی جان میدهد.
یا مهدی؛ ای امان اهل زمین! به درد تنهاییات قسم اگر نبود صبر زیبایی که در جان باورمند تو رها شده است، و اگر نبود سوسوی امید بخش وجودت که از پشت ابرهای مشوش به زمین میتابد، انسان ـ این کودک بیپناه زمین ـ در دل زمان از یاد میرفت و زمین اهلش را در خودفرو میبرد.
صبر کن ای دل که صبر، سیرت اهل صفاست *** چاره عشق احتمال، شرط محبت وفاست
مالک ردّ و قبول هر چه کند پادشاست *** گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز، دست جزع بر دعاست *** ورچه براند هنوز، روی امید از قضاست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست *** یک دم دیدار دوست، هر دو جهانش بهاست